چلچله های سفرهای دورادور

بدست gaea2

فرامز دو روز پیش مرد. مرگش برای من و خیلی از اطرافیانم مثل بسته شدن فصلی از گذشته ی ماست. برای من فرامرز از جنس گذشته‌ای ناشناس بود. تُن هایی گرم، ملودی های غم‌انگیز، با ریتم هایی متعلق به دورانی که من در آن نزیستم. صدایی بود که من و خیلی های دیگر را با خودش همراه کرد، آوایی که از دل شکسته‌ی فرامز و قریحه اش بر می‌آمد. از بی‌خبری پر افسوس و امیدش، از آرزوی رهایی، از غم عشق های از دست رفته و اندوهش از ندانستن قدر شادی. روزهای سرد بعد از جدایی، رنگ باختن آسمان فیروزه ای و بی پناهی اش در مقابل هجمه ی بیگانگی.

مرگش به قول پ شاعرانه بود، در روز اول بهار، در روز اول سال نو.