قاشق کوچک مرباخوری

سالها پیش بود که من به دنبال یک مشت ایده‌آل بودم و تمام تلاشم بر این بود که آنها را به زور و فلاکت به زندگی ‌جاری پیوند بزنم. شاید این تلاش ریشه در بی هویتی ام داشت، ریشه در جایی که خالی بود. فرقی نمی‌کرد که واقعیت چگونه روز به روز و ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه در حال پس زدن و عق زدن تمام آن ایده‌آل ها بود، من همان یاور همیشه مومن بودم. پیش خودم می‌گفتم که پایبندی ام به یک سری اصول و یک سری خطوط یعنی هویتم، یعنی تمام شالوده من. حتی یکی دو نفر از رفقای نزدیک من را به عنوان آدم مذهبیِ جمع نام می‌بردند و البته ته دلم از این برچسب ها راضی بودم. راضی از اینکه «من» تعریف شده است و انگار خط شروعی برای سلسله و عشیره خودم دست و پا کرده بودم.

اما خب، بهترین تعبیر زندگی دستگاه چرخِ گوشت است که تعبیر واقعا زشت و تهوع اوری است. شاید بهتر باشد بگویم دستگاه مخلوط کن، از آنهایی که آبمیوه فروشی ها روی پیشخوان می‌گذارند، با دانه های درشت عرق از رطوبت بک عصر تلخ و گرم تابستانی در هوای کثیف تهران وسط مرداد سر چهار‌راه مطهری. در نهایت همه چیز با گذر زمان با همه چیز مخلوط می‌شود، دانه های درشت یخی که بوی یخچال گرفته و شکر و طالبی های نرسیده و سبز، هویچ های نصف و نیمه شسته، موزهای نیمچه قهوه ای، بستنی های مثلن زعفرانی که بیشتر با گلرنگ قاطی‌شان کردند، و یا یک شربت الکی قرمز و سبز که یک مشت طعم مصنوعی قالبش کردند. همه چیز با هم قاطی می‌شود. نه اصالتی هست در انتهای لیوان و نه هویتی. تنها معجونی که یک سبیل پر از کف بالای لب هر کس سبز میکند و شاید هم یک آروغی برای چند دقیقه بعد. تمام این‌ها بد هم نیست، شاید دلی را در جایی خنک کند و بشود خاطره ای از روزی و زمانی.

همه چیز با همه چیز قاطی میشود. آرمان ها گم می‌شوند و اگر خوش شانس باشی محیط تعدیل‌شان می‌کند و اگر بدشانس باشی مثل خاری در پاشنه امورات روزمره می‌شوند. یک درد مزمن. شاید هم همه را به انتخاب فراموش کنی. به اجبار یا به انتخاب، چه فرقی دارد. کافی است زاویه دید را کمی عوض کرد. اصلا چه اهمیتی دارد که آرمانی باشد یا نباشد. نیرویی ماورای همه‌ اینها، ماورای همه‌ ما، هر روز بیش و بیشتر این خمیر کهنه را ورز میدهد. زمان میگذرد. پیرتر می‌شویم. حسرت ها بزرگتر می‌شوند، جنگ ها فرساینده تر می‌شوند، آرزوها دور و دورتر می‌شوند، نبض عشق ها بی رمق تر می شود، و بوی خوشی ها دلگذارتر. پیر شدن یعنی پذیرفتن هر آنچه که هست.

اما در مقابل، یک چیز هر روز عریان تر می‌شود، و آن همان ترس است. ترس از همه چیز. جوان تر که بودم معنی ترس را واقعا نمی‌فهمیدم. فکر کنم هیچ جوان بیست ساله ای نمی‌داند ترس یعنی چه. اگر از یک جوانک لاابالی بپرسی ترس یعنی چه و اصلا ترس ات از چیست، یک مشت خزعبل و جفنگیات سانتی مانتال تحویلت می‌دهد. «ترس یعنی تنهایی، ترس یعنی بی هدفی، ترس یعنی صبح که از خواب پا می‌شوی ندانی که فردایت چه می‌شود، ترس یعنی بی‌پولی، ترس یعنی نرسیدن به یار، ترس یعنی از دست دادن دوست و خانواده». همه اش باد هواست، خوش برای همان دهه ی دوم و سوم زندگی و به قولی برای جوانکی با شاش تازه کف کرده.

بزرگترین ترس فراموشی‌ست. فراموشیِ خود، فراموشیِ گذشته. فراموش کردن طعم خوشی در گذشته ی دور و نزدیک، فراموشی روزهای بی اهمیتی که همه پشت سر هم طی شدند. مدت زیادی است که هر از گاهی تلاش کردم گذشته های بی اهمیت را به یاد بیاورم. مثلا روزی معمولی در پانزده سالگی، یک تماس تلفنی با همکلاسی در هفده سالگی و یا یک عصر بهاری در خانه ی عمه شین در ده سالگی. هر روز به یاد اوردن آن روزهای بی اهمیت سخت تر میشود. انگار میبینی که یک زندگی در مقابل چشمانت بدون جنگ و بدون تقلا می‌رود به آغوش مرگ و بعد از آن هیچ. هرگز نمی‌شود به خاطر آوردش. انگار هرگز زیسته نشده و هرگز وجود نداشته. انگار همیشه زمان، زمان ِ حال بوده است. انگارهمه همیشه پیر بوده اند و انگار همه همیشه خاطرشان از زندگی یک مشت قرص و درد و مرض های موضعی و وقت دکتر و تلخی روزهای سخت و تنهایی بوده است.