گی-آ

ماه: نوامبر, 2014

ساعت دوازده شبه و من توی اینترنت دارم میچرخم و هیچ توش نیست. دنبال هم صحبت میگشتم اما منصرف شدم. نمیتونم انگیزه ام برای وبلاگ نویسی رو هضم کنم

حرفای الکی

میخام هم خونه بگیرم اما دوست ندارم اینکارو بکنم. برای فرار از فشار مالی و داشتن حداقل ها به نظر اقدامی توجیه پذیر میاد اما نمیتونم خودمو قانع کنم برای پذیرفتن اینکه یکی دیگه هم توی حریم خصوصی ام حضور داشته باشه. نمیتونم تصور کنم به راحتی بشه اینو پذیرفت که یکی دیگه هم اینجا باشه که میتونه حرف بزنه. بزرگترین مشکلم با این قضیه الان اینجاست که اون حرف میزنه. کلمات به صدا در میان و از دهانش خارج میشن. عادت کردم به سکوت. به اینکه فقط صدای موسیقی وجود داشته باشه و من فقط گوش کنم. دوست ندارم زیاد حرف بزنم. دوست دارم فقط بشینم روی صندلی و نگاه کنم و گوش بدم. اما خب اون حتمن از من میخاد که حرف بزنم و این خیلی وحشتناکه. مثل سگ میترسم که اگر مجبور به سخن گفتن باشم اونوقت باید چکار کنم.

دوس داشتم با دوس دخترم زندگی میکردم اما خب نمیشه. نمیدونم چرا، ولی با دخترها بهتر انگار ارتباط برقرار میکنم و میتونم کنارشون دووم بیارم. شاید به خاطر اینکه نمیترسم که خودم رو عریان جلوشون نشون بدم. چه بدنم و چه ذهنم. خیلی احمقانه است اما احساس میکنم سلطه طلبی من باعث این امر شده. انگار اون ها راحت تر ممکنه من رو بپذیرن تا مرد ها. تحمیل حضورم رو بهتر میتونن قبول کنن و عریانی من رو. خیلی به نظرم رفتارم غریزی و حیوانی میاد. البته خاننده ای که برداشتی ارزشی از این حرف من بکنه ابلهی بیش نیست. خودم رو مثل یه شیر پیزوری نر میبینم که برای خودش یه گنگ میتونه داشته باشه از شیرای ماده و شیرهای جوون نر که همه میدونن که قراره با بلوغ رسیدشون از گنگ با در کونی انداخته بشن بیرون. اما خب این تصویر واقعی نیست چون من آدم اجتماعی نیستم. واقعی نیست چون من به زور میتونم حتی با یک نفر ارتباطی با ثبات رو برقرار کنم و توی اون با فشار ها و استرس های محیطی کنار بیام. بیشتر دری وری گفتنه.

مهاجرها زندگی سختی میتونن داشته باشن. هر روز بعضیاشونو میبینم که چطور تلاشی حقیرانه برای پذیرفته شدن رو انجام میدن. چطور  سعی میکنن خودشون رو به شکل محیط در بیارن و با سختی تصویری موجه تر و پذیرفتنی تر از خودشون ارائه بدن. تا چند وقت دیگه احتمالن من تبدیل به الگوی رفتار زننده میشم. غذاهامو جلوی همه با  قاشق چنگال و نون میخورم، توی چایی هام شش تا قند میندازم و با سر و صدا میخورمش، دهنمو با دستم پاک میکنم و توی اتوبوس ها هی به همه تنه میزنم برای اینکه جا گیرم بیاد. توی صف ها هی اعتراض میکنم که چرا کار من رو انجام نمیدین و همش میگم که خب دارم مالیات میدم پس توقعاتم بالاست. زندگی اجتماعی اینجا رنگ و لعاب قشنگ تری داره اما هنوز به همون کثافت گذشته است و البته من اصلن انتظاری غیر از اون نداشتم. فقط فکر میکردم سخت تر از این بتونم ناراضی باشم که دیدم اینجور نیست