عمه شین

شاید شش ماه پیش بود که من خواب عمه شین رو دیدم. من بودم و عمه شین و شوهر عمه شین و شاید چند نفر دیگه. فکر میکنم که هر دو اونها مریض بودن و من وقتی از خواب بلند شدم تا چند ساعت فقط به این دو نفر فکر میکردم. یکی دو ماه بعد که به ایران رفتم اولین کاری که کردم زنگ زدن به عمه شین بود. با اینکه رابطه ی عمه شین‌و شوهرش با پدر من در بدترین وضعیت در طول زندگیشون هست، من نمیتونستم خوشحالیم رو از شنیدن صداش پنهان کنم. با همون صدای همیشگی و پر انرژی اش گفت سلام عمه جان و من به این فکر کردم که چقدر دلم برای روزهایی که توی بچگی به خونه اش میرفتم و بعدازظهرها، وقتی از خواب بیدار میشد و با خنده و صدای بلند شروع به خوندن شعرهای مهستی میکرد، تنگ شده.

هم عمه شین و هم شوهرش کرونا گرفتن. هر دو توی ای سی یو هستن و فقط دو تا عکس از کل خاطرات کودکی من بجا مونده. دو بدن نحیف و بی حال توی لباس بیمارستان که دارن میمیرن. دارن میمیرن و با مرگشون گذشته و کودکی من رو برای همیشه گم میکنن. این دو نفر برای من همیشه تصویری از زندگی بودن. از خوشی.