کافه فلفل

امشب برای اولین بار تنهایی اومدم به یک کافه و برای خودم یک ابجو سفارش دادم. این کافه یک کافه ی معمولیه که من چند بار اومدم و توش ابجو و ساندویچی خوردم. انگیزه ام از اومدن به این بار به تنهایی و نشستن توی تاریکی و خوردن ابجو رو نمیدونم اما میدونم که تا حدودی ته ذهنم اون رو به عنوان تصویری کلاسیک از اندوه تصویر میکنم. اندوه خاصی الان ندارم و زندگی میگذره و راستش دلیلی برای شکایت کردن نیست. توی مدتی که اینجا نشستم چند بار وسوسه شدم که توی موبایلم به تصویر خودم نگاه کنم و ببینم که چقدر شبیه به همون مدل کلاسیک اندوه هست. اولش مقاومت کردم ولی بالاخره گوشی رو گرفتم دستم و دیدم که تصویرم درست مثل یک ادم معمولیه. با میمیک معمولی و توی یک موقعیت معمولی و خلاصه هیچ چیز ویژه ای در مورد لحظاتی که دارم سپری میکنم نمیشه گفت.امروز یاد چند سال پیش افتادم. شاید شش سال پیش و یا کمتر. زمانی که برای اخرین بار عکسی از خودم توی پروفایلی در شبکه های اجتماعی وجود داشت. پنج شش سال پیش اتفاقی افتاد و من به این فکر کردم که چرا باید تصویری از خودم توی شبکه های اجتماعی بزارم. مقصود فقط شبکه های اجتماعی نیست بلکه کلی تر، چرا باید تصویری از خودم رو در موقعیتی خاص ثبت کنم و بعد خودم رو به واسطه ی اون ارایه کنم، حتی به خودم. راستش جوابی پیدا نکردم و بعد از مدتی این کار تنها به نظرم عبث بود و بس. الان هم به نظرم کاری عبث میاد و نارسیزمی هست برخواسته از ترس از پس زده شدن و دیده نشدن. نمیتونم بگم که این ترس رو ندارم اما انقدر زمان زیادی از این تصمیم گذشته که الان دیده شدن برای من ناخوشایند تر گم شدن در بین انبوه اتفاقات روزمره است.